مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» میهمان ناخوانده!

پیش نوشت:

چند روزی است که مطلع شدم، عزیزی از میان دوستان متممی ام با میهمانی ناخوانده! زندگی می کند و با تمام جسم و روح اش با او این زندگی را سپری می کند.

تصمیم گرفتم برایش بنویسم و از حرف هایی بگویم که در تمام این مدت در سینه ام سنگینی کرده. می خواستم به  تمام مردم ام بگویم که زندگی را زندگانی است؛ نه زنده مانی!

اما آنقدر سخن ها در سینه نگه داشته ام و آن قدر به نگفتن ها خو کرده ام؛ که هر سخن را هر جا، نزد هر کس و هر گونه نگویم. اینجا هم نگفتم و ننوشتم تا شرایط و زمان گفتن برای مخاطبانم برسد و مخاطب اش نیز بخواند.

اکنون آنچه مینویسم، میدانم که از روح و جسم و سرشت ام آن را زندگی کرده ام.

گفتن از این تجربه ها، بیشتر گوش شنوا از عمق دل تان و وجود الهی تان را می خواهد تا صرفا شنیدن و گذر کردن.

امید دارم که اگر روزی کسی باشد که لازم شود مدتی را با میهمان ناخوانده ای به نام سرطان سپری کند، به این حرف هایم بیاندیشد. تاملی کند و با عمق وجود خود تمام سخنانم را به تجربه بنگرد...

 

مخاطب عزیز، سلام

من هم مثل بسیاری از دوستان، وقتی شنیدم تو با یک میهمان ناخوانده ای داری مدارا میکنی و قدر مسلم هم تمام قدرت جسم و روحت را برای حفظ قوای جسمی و زندگی در این شرایط نه سهل و آسان کمک گرفته ای، خوشحال نیستیم.

اما میخواهم از اکنون با تو همراه شوم. بدان که پیشتر از اینها نیز با تو همراه بوده ام.

اولین بار که به من گفتند دیگر امیدی به حیات و ادامه ی زندگی ام نیست، کمتر از 9 سال داشتم. و درد و تلاش های خانواده را فقط برای زنده بودن، آن موقع تجربه می کردم. از آن زمان، بیش از 20 سال میگذرد.

میدانی در تمام این سالها چه کردم؟

"سعی کردم درست زندگی کنم". همین.

اولین باری که روزمرگی را تجربه می کردم؛ اینکه شب بخوابی و آرزو داشته باشی که صبح، دیگر بیدار نشوی فقط 26 سال داشتم. این میزان انگیزه ی پایین هم برای همین سختی ها و دشوارهای بسیاری که خودمان در زندگی مان می سازیم بود که در هر زندگی ای نیز به نوعی تجربه میشود.

اینجا بود که یاد گرفتم، "بر دیگران سخت نگیرم و زندگی را بر دیگران هم سخت و دشوار نکنم". تا دیگران هم در کنار من آرامش داشتن و آسوده زندگی کردن را تجربه کنند.

مدت زیادی نگذشته که همان سلولهای غیر طبیعی یا همان میهمان ناخوانده به زندگی من و تو وارد شده اند. شاید در جسم تو باشد. شاید در جسم من. شاید در جسم عزیز یا عزیزانی که در کنار من و تو زندگی می کنند.

بگذار بگویم که من هم مثل تو، همه ی آنچه از این میهمان میدانی را می دانم. همه ی آن جنگیدن ها را جنگیده ام. همه ی آن لحظه لحظه های نا امیدی در عین امید را؛ و همه ی امید در عین نا امیدی را زندگی کرده ام...

همه ی آن دردها را جرعه جرعه نوشیده ام...

همه ی آن غم ها را لحظه لحظه بر دل نشاندم و پروراندم...

اما دقیقا یادم هست.

بله، دقیقا یادم هست که این بخش از سخنان محمدرضا شعبانعلی من را به خود آورد که "زنده مانی یا زندگانی!"

برای زنده ماندن تلاش می کنم یا برای زندگی کردن؟

از آن روز به بعد هر روز قدم به قدم به بیمارستان رفتنم شد بهترین، بهترین و بهترین تجربه ی زندگی ام.

سوگند می خورم؛ سوگند می خورم که این میهمان ناخوانده، یک "موهبت الهی" است که خداوند نصیب ما می کند.

خوشا آنان که با این میهمان زندگی کردند، زندگی می کنند و سپس ترک دنیا می کنند.

 به خود می آییم، چه کردیم؟ چگونه زندگی کردیم؟ و چه می خواهیم بکنیم؟

کاش یک بار هم که شده، خود را برای فقط "همین لحظه و در همین لحظه زندگی کردن" می نگریستیم و تصمیم میگرفتیم در آن لحظه چه انجام دهیم؟ و چگونه زندگی کنیم؟

در آن لحظه، با دیگر انسان ها و به طور کل با دیگر موجودات، چه برخوردی خواهیم کرد؟ چه خواهیم گفت؟ و حتی چه می اندیشیم و چگونه می اندیشیم؟

 مخاطب عزیز، تو میدانی و من هم میدانم که تازه اکنون زندگی را زندگی میکنیم...

در کنار خانواده مان، دوستان مان، عزیزان مان و حتی همه ی انسان ها و همه ی موجودات. گاهی به خود می گویم، گویی امروز بندگی را بندگی می کنیم... درست است؛ نه؟

حال این من هستم و کسانی که این میهمان را از صمیم قلب می پذیرند، میگوییم که با تمام قوا برای زندگی کردن تلاش میکنیم... نه بیشتر.

تمام این دنیا، به اندازه ی بند انگشتی برایمان کوچک و ناچیز می شود. و زندگی را زندگی کردن؛ ارزشمند زندگی کردن و اثرگذار بودن را حتی برای لحظه ای نمی خواهیم از دست بدهیم.

آن سکوت و آن آرامشی  که در کنار این اشخاص تجربه میکنی، چه لذتی دارد؟ به وسعت تمام عمرمان می ارزد...

گویی نگاه تو به وسعت همین دنیا شده! و تمام هستی را می نگرد...

 آری گاهی به تو دوست عزیزم، که میهمان ناخوانده را پذیرا شده ای، حسودی ام می شود. میدانی چرا؟

چون با وجود این میهمان، این فرصت برای درک تمام این هستی برای تو به وجود آمده و با تأمل و اندیشه تو است که می نگری...

کاش این فرصت نگریستن به هستی را خدا برای من هم می گذاشت که مثل تو به وسعت تمام دنیا، تمام این هستی را بنگرم و زندگی کنم. می دانم که بهایش را پرداخته ای؛ اما می ارزد. نمی ارزد؟

امیدوارم و آرزو دارم، نه تو و نه هیچ انسان دیگری نخواهد که این لذت تجربه زندگی را و درست زندگی کردن را از خود و اطرفیان اش و حتی تمامی موجودات بگیرد و یا سلب کند.

بگذار در آخر حرف دلم را بیشتر بگویم؛

"بی آنکه به آینده ای زنده بودن و حیات داشتن بیاندیشیم؛ اکنون لذت تجربه ی همین لحظه لحظه ی زندگی را ببریم..."

قدر تجربه ی تمام این لحظاتی که این میهمان نزد تو است را بدان. که میدانم و یقین دارم وقتی که رفت، دلتنگ تمام این تجربه های زندگی با میهمان ناخوانده را خواهی شد.

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   ساخت وبلاگ   |   روانشناس ایرانی در لندن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده